روزهای خوبی ان:)

ی خورده نگرانی تووجودم هست که نمیزارم بزرگ شه واذیتم کنه..

پدرم هی زل میزنه نگام میکنه میگم چیه یکم ک نگاه میکنه میگه اخیش راحت شدی*_*

بعدازیک هفته بالاخره اتاقم مرتب شد^_^

بعدکنکورچهارباری شهربازی رفتم وقشنگ انرژیم تخلیه شده:)

ولی فعلانه کتاب خوندم ن فیلم خاصی دیدم:/

دیروزم رفتم خونه حانیه خیلی خوش گذشت:)باباشم اومدنشست پیشمون کلی حرف زدیم

حانیه میگه مامان بابام خیلی دوست دارن

باباش همیشه میگه همه ی دوستات ی طرف گیسویه طرف نظرلطفشه واقعا:)