زنگ زدی بهم ومن فکرمیکنم مث همیشه برای احوال پرسی وچخبرازدرساوایناس...
یدفه بین  صحبتات میگی منوببخش...ومن ی لحظه هنگ میکنم که چی شده!!
برام توضیح میدی ازسال چهارمی که برای کلاس فوق العاده فیزیک مجبورشدیم گروهی بیایم مدرسه شما!که بعدن بارهابه خودم لعنت فرسادم که چرااومدم..واقعاچرا؟!
دوس ندارم به یادبیارم که چیشدوچقددلموشکستی وچه کاراکه نکردی وازهمه بدترمنی که انقدخوب شروع کرده بودم واسه کنکورچقدعقب انداختی!که الان اینجام...
ولی ی شانسی که داشتی این بودکه من هراتفاقی واسم بیفته گذرزمان محاله حلش نکنه.درسته وقت میبره وشایدتواون مدت بی نهایت اذیت بشم ولی تودلم نمیمونه
کل سال چهارمم خراب شدطوری که دوست نداشتم حتی ی لحظه حتی ازدورم ببینمت وهمیشه توهمایش های شهرکه کل مدارس بودن دعادعامیکردم نیای:/
سال چهارم برام ازهمه نظربهتر بودولی توباعث شدی ی تیکه تلخی بچسبه بهش وارزشش کم کنه...
واسه دختراحساساتی مث من این حجم ازغصه ودل شکستن کشندس!
ولی من ازته دل بخشیدمت طوری که الان تواوج تنهاییت بازم من کنارتم وسعی میکنم نزارم غصه های زندگیت اذیتت کنه.
همه ی بدی هات نسبت به من سرخودت اومد.من اصلادوس نداشتم ولی زمین گرده...
امیدوام عاقبت بخیرشی وهمیشه شاد